سفرنامه ای کوتاه به تبریز

سفرنامه ای کوتاه به تبریز

سفرنامه ای کوتاه به تبریز از زبان آقای عبدالحسین جهانبخش

تبریز در منتهی علیه شمال غربی ایران بزرگ، یعنی در سر گربه واقع شده است و بهتر بگویم با آذربایجان غربی، برادر کناری اش، مانند دو چشمان رنگی و براق و گیرای این گربه تاریخی و تاریخ ساز هستند.

چرا می گویم چشمان این گربه؟ چون معتقدم زیبا ترین و گیراترین عضو گربه چشمان اوست، برای منی که جنون دیدن زیبایی ها را دارم. برای منی که همواره در چشمان این و آن و مردم جنون داستان سرایی و داستان سازی دارم و برای منی که حس کشف، فهمیدن، لمس کردن و چشیدن تجربیات مختلف همواره ارضا ناپذیر و تمام نشدنی بوده است. برای کسی به سن من، دیدن تبریز اتفاقی بود که به واقع و صادقانه کمی آرام و رامم کرد. چرا که تماشای فضایی جدید که قبلا حضور در آنجا را تجربه نکردم، مرا آرام می کند  و کشف و فهم عظمتی که در عمق چشمان این گربه است مرا رام کرد. وقتی می خواستم سوار اتوبوس تبریز شوم غرق شوقی بودم که نگو ونپرس؟! آن چنان که به طرف اتوبوس می دویدم و سفرم به این شهر را، تمام مدت در فضای مجازی جار میزدم که آهای مردم، می خواهم مدت زمانی در چشمان رنگی زیبا و گیرای این گربه غرق شوم!

وقتی رسیدم شب بود و فرصتی برای بیرون رفتن نبود ولی بی قراری امان نمی داد مثل بچه ای که خوراکی وسوسه کننده ای در کنارش می گذارند و می گویند :حالا نه فردا می توانی بخوری!اما چاره ای نبود، خوابیدم و بی صبرانه منتظر طلوع آفتاب بودم.

از پارک ائل گلی تا خانه مشروطه

اول صبح روز فردا، برای یک گردش تک نفره در این شهر تاریخی، فرهنگی و گردشگری از خانه خارج شدم.

با پارک بزرگ ائل گولی شروع کردم. پیرمردانی را دیدم که دور هم جمع شده اند و از هر دری سخن می گویند و برای هم خاطرات و داستان هایی از گذشته تعریف می کنند. این اولین چیزی بود که چشمان مرا گرفت و توجهم را جلب کرد. چون از شهری می آمدم که در آنجا کمتر با چنین صحنه ای مواجه می شوی. معمولا مردان در این سن ترجیح می دهند که کمتر در مراسمات و اجتماعات شرکت کنند و کمتر به این شکل یعنی در پارکی در مرکز شهر جمع  می شوند تا دوران بازنشستگی خود را با دوستان و مرور خاطرات گذشته، بگذرانند.

همهمه ی شادمانی مردم و چهره ی خندان آن ها و قدم زدن های خرامانشان شروع خوبی بود و این را نشان میداد که جای خوبی آمده ام…! هر چند ترکی نمی دانستم ولی از لحن صدا و سرعت گفت و گوهایشان می فهمیدم مردم از خوشی ها و لذت ها و زیبایی ها صحبت می کنند و خنده چاشنی حرف هایشان است.

در ضلع شرقی این پارک نماد تبریز۲۰۱۸ بزرگ گذاشته شده بود تا به همه نشان دهند که ما مسافران، گردشگران و میهمانان جای بس کم نظیر آمده ایم و مبادا بدون توشه ی خوب دیدن از این دیار برویم. در مرکز دریاچه ائل گلی که در ترکی به آن گل هم می  گویند، ساختمانی با معماری فوق العاده زیبا قرار دارد که قدمت و معماری به دوره ی قاجاریه باز می گردد و در سال های بعد بازسازی و ترمیم شده است. این دریاچه ۹ متری و صدای موتور قایق ها و موج های ملایم و دل نشین این را می طلبید که درست وسط این دریاچه بستنی سنتی بخوری و محو صداهای مختلفی شوی که بعدها همگی برایت تبدیل به خاطره می شوند. در پارک خیریه ای را دیدم که جشن کوچکی برگزار کرده بود و مردم را به حضور در کار های خیر خواهانه تشویق می کرد.

ایل گلی تبریز

ایل گلی تبریز

از پارک بیرون آمدم و بر روی نقشه نقاط دیدنی تبریز را یکی یکی پیدا کردم و نشانه گذاری کردم که به نوبت از آنها دیدن کنم.

با خانه مشروطه شروع کردم. خانه ای که شاهد تحولات عظیمی در تاریخ ۲۰۰ساله اخیر ایران بود. از ستارخان در کتاب ها و تلوزیون زیاد شنیده بودم. مردی که در کنار هم قطاری اش باقرخان، کمرهمت به نابودی استبداد بسته بود و زیر بار هیچ زر و زوری نرفتند و تا آخرین قطره خون سینه سپر کرده و جانانه جنگیدند. پس از بزادید از این خانه بود که فهمیدم آنها مردمانی بودند که قید خانه و زن و بچه و زمین کشاورزی و کار و بار را زدند، تفنگ هایشان را سیر پر کردند، کلاه نمدی را سفت کردند و پاشنه ها را بالا زند، در مسجد و خانه و دور هم جمع می آمدند تا تاریخ ساز باشند. کسانی که می خواستند نسل بعدشان راحت تر و بهتر از آنها زندگی کنند و در این راه هیچ ابایی از جانشان نداشتند.

ستارخان

با بازدید از خانه مشروطه فهمیدم که می شود آمریکایی بود ولی شهید راه آزادی ملت شد، می شود شاعر و کاتب و داستان سرا بود ولی قلمت وقف آزادی مردم باشد، می توان روحانی و مبلغ دین بود ولی دغدغه ات کف بازار و مردم زجر کشیده ای باشد که زیر یوغ زورمندان، روزگار را به سختی می گذرانند. کمی از روزنامه های آن دوران را خواندم عکس هایشان را با دقت نگاه کردم و با حال و هوای آن دوران آشنا شدم .چیزی که در این خانه چشم مرا گرفت، نقاشی پرابهت و فاخر ستارخان است که بر اسب سیاه با تفنگ و آماده نبرد ایستاده است و به دوردست ها خیره نگاه میکند.

دم در خانه مشروطه مرد مسنی با لباس مزین به انواع سکه، نشان و نگین، سکه های دوران های مختلف را می فروخت. این صحنه برایم بسیار جالب و جذاب بود.

سفرنامه تبریز

شاعر تبریزی که به خاطر عشق، دست از درس و دانشگاه کشید!

در ادامه سفرم به خانه استاد شهریار می روم، بهتر بگویم استاد محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار. این خانه محل سکونت این شاعر پراحساس و عالیقدر در اواخر عمرش بود. شهریار با شعر علی ای همای رحمت شناختم و بعد از آن به شعرهایش علاقه مند شدم و آخرین شعری که از این استاد شنیده بودم، شعری با نوای دلنشین خودشان بود.

سفرنامه ای کوتاه به تبریز

سفرنامه ای کوتاه به تبریز

شهریار بین تمام شاعران یک چهره مظلوم تری دارد. کسی که در وادی عشق و سوزِ فراق سوخت و خاکستر این آتش، شعرهایی  شد که برای ما و نسل بعدی باقی ماند. این عشق نافرجام باعث شد شهریار قید تحصیل در رشته پزشکی را بزند و در کشاکش این عشق نافرجام،  تبدیل به شاعری سوخته دل در کنج خانه ای دنج شد. با اینحال ماندگار شد و تا قرن ها نامش بر زبان ایرانیان و دوستداران هنر و ادب، جاری خواهد بود.

آخر درام سوزناک شهریار، ماند سریال های ایرانی خوب است. شهریار ازدواج کرد و دارای  ۳ فرزند شد و تا ۸۲ سالگی زندگی کرد.چیزی که تا قبل از این نمی دانستم. اصلا خوبی سفر همین است  خبر هایی را می فهمی که قبلا نمیدانستی یا اشتباه می دانستی. بعد از خانه شهریار به نماد اصلی تبریز یعنی موزه شهرداری  می روم. خانه ای که در ابتدای سده ی ۱۴ شمسی ساخته شده است. در طبقه اول این موزه اتاقی بود که برایم بسیار جذاب بود. در این اتاق فرش های بزرگ و دست بافت با اندازه های متنوع، که طرح و نقش های خیره کننده ای داشتند به نمایش گذاشته شده بود. در حیاط این عمارت حوض آبی زیبایی وجود دارد که میهمانان در کنار آن عکس یادگاری می گرفتند. این عمارت نماد تبریز است و ساعتی بسیار بزرگی در نوک آن خودنمایی می کند.

مسجدی که کبود بود

بعد از عمارت خیره کننده شهرداری، به موزه آذربایجان می روم. موزه ای که برخی اشیا آن قمتی به اندازه تمدن انسانی دارند و ابزاری که زندگی مردمانی در از هزاران سال از آن استفاده می کردند و سکه هایی از دوران مختلف! در این موزه می تانید تاریخ ۲۵۰۰ ساله ایران را به چشم ببینید. در کنار موزه آذربایجان، بوستان کوچک و دنجی به نام خاقانی بود که پاتوق پیرمردان اهل دل و جوان دل تبریزی است. همه دور هم جمع شده بودند، باهم شوخی می کردند و بلند بلند می خندیدند. چند لحظه ای کنارشان بودم، با آنها هم صحبت شدم  و کمی شوخی کردیم و نهایتا باهم عکسی گرفتین تا به یادگار بماند برای زمانی که خودم به سن آنها رسیدم.

سفرنامه ای کوتاه به تبریز

در نزدیکی این بوستان، مسجدی بود به نام کبود که ۷۰۰ سال پیش ساخته شده بود و جدیدا دستی بر سرو رویش کشیده بودند و تعمیر و بازسازی شده بود، اما با اینحال اصالت و صلابت آن چیزی کم نشده بود.  حال و هوایی که این مسجد در من ایجاد کرد، در کلامم نمی گنجد. هرکسی باید خودش آنجا باشد و این حسی که بیشتر آسمانی و عرفانیست تا زمینی، را از نزدیک درک کند. همان روز عکسی از این مسجد را در فضای مجازی گذاشتم و نوشتم اینجا جان می دهد برای گوشه نشینی! ساعتها بنشینی و در سکوت آنجا غرق شوی. مسجد سقفی بلند و سکوهایی برای نشستن داشت. در اینجا بود که از ته دل گفتم ای کاش تبریز زندگی می کردم و هر روز ساعتی را در این مکان عرفانی سپری می کردم. جا داشت که بیشتر درباره این مسجد بگویم ولی اجالتا می گذرم تا سفرنامه ام خلاصه و مفید باشد.

عصر همان روز خودم را به مسجد جامع رساندم. اما جماعتی لاغر اندام و با لهجه ترکی بین نماز، حدیثی از امام علی می خواند. این مسجد هم فضایی معنوی و عرفانی داشت ولی چون هوا تاریک شده بود و وقت زیادی نداشتم و آنطور که باید نتوانستم حس و حال از آنجا را لمس  کنم.

شب دوباره با چند تا از دوستانم به ائل گلی رفتم، ائل گلی در شب تفاوت چندانی با روز آن نداشت. همان شور و حالی را داشت که اول صبح در آنجا دیدم، گویی زندگی در آنجا جریان دارد. جوانانی که شعرمی خواندند و می رقصیدند. جشنواره کوچکی که در گوشه پارک برگزار می شد، صدا جیغ و هیجان زدگی مردمی را می شنیدم که در شهر بازی بودند و کافه دنجی که در سمت چپ پارک بود.

فضای شب ائل گلی را به روز آن ترجیح می دهم ، حال و هوای بهتری داشت و دلبازتر بود.

بازدید از خانه هایی که تاریخ درون آنها رقم خورد

روز دوم با دوستانم تصمیم گرفتم خانه های قدیمی و سنتی را تک به تک سیر کنم. خانه سنتی توتم من است، توتم تمام کودکی ام!

صبحانه را حاضر کردیم تا انرژی کافی برای تبریز گردی داشته باشیم. مگر می شود در تبریز بود و صبحانه پنیر لیقوان و نان بربری نخورد؟؟ گناه است، گناه کبیره و‌نابخشودنی، انگار که هیچ کاری در تبریز نکرده ای و برگشته ای. بعد از اتمام صبحانه از خانه بیرون زدیم و شروع کردیم به بازدید از خانه های قدیمی که همگی تقریبا کنار هم بودند. خانه ها در جایی از تبریز قرار گرفته بودند که در قدیم مرکز شهر تبریز بود و‌ به همین دلیل خانه افراد مهم و  معروف در کنارهم و در مرکز شهر قرار داشت.

به عقیده من باصفاترین و گیراترین خانه خانه نیکدل بود. خانه نیکدل گرچه از همه خانه ها کوچکتر بود اما من آنچنان محو این خانه بودم که فراموش کردم از پیشینه این خانه و حوادثی که بر آجرپاره های آن گذشته بود بپرسم. برای نفسی تازه کردن با دوستان زیر درخت ها نشستیم، چای هل نوشیدیم و گپ زدیم. دو پیرمرد در گوشه حیاط با هم صحبت می کردند و من عکس گرفتم و برای بهترین دوستم فرستادم و خودمان را جای این پیرمردها تصور کردم که ۵۰ سال دیگر، باهم اینچنین گپ می زنیم، زیر درختی پراکنده، حیاتی با حوض ماهی و یک خانه سنتی آجرنشان.

سفرنامه ای کوتاه به تبریز

خانه دوم خانه حیدرزاده بود، خانه ای بزرگ با ارتفاع زیاد. ولی باز هم حال و هوای سنتی و دنجی در خود داشت. البته حیاط پشتی خانه جای جالب‌تر خانه بود، پنجره هایش جان می داد برای اینکه سرت را بیرون کنی، یک نفس عمیق بکشی و ریه هایت را از بوی خوش زندگی پر کنی و لبخندی از سر رضایت بزنی. چهار خانه سنتی در دانشگاه معماری و هنر تبریز واقع شده که امروز محل درس و دانشگاه است. پس از وارد شدن به این دانشگاه، وسوسه این موضوع گرفتم که از دانشگاه علوم ‌پزشکی انصراف بدهم و قید آن همه درس خواندن را بزنم و بیایم اینجا هنر و معماری اسلامی بخوانم، البته وسوسه ی شیطانی نبود، از آن وسوسه های شیرین زندگی است که از دل و قلب می‌آید و خواستن مطلوب روح است.

خانه قدکی دقیقا روبروی ورودی است و خانه با صلابت و  پرابهت که از چوب هایی قهوه ای ساخته شده بود و پنجره ها با شیشه های رنگی و نمای مستطیلی شکل دل از ما می برد. اما بیشتر از همه در حیاط پشتی خانه قدکی بود که به وجد آمدم،حیاطی بود پر گلهای سرخ و بنفش که در کنار حوضی سبز جاخوش کرده بودند و فضایی لطیف ایجاد کرده بود که فقط باید می نشستی و تماشایش می کرد. آهنگ سنتی با صدای شهرام ناظری می خواند و عیش و لذت مرا تکمیل می کرد:

سر به بازار قلندر در نهد

از پس از یکسانت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنما

تا کی از پندار باشم خود پرست

همچنان که این آهنگ در فضای آنجا طنین انداز بود، در کوچه‌های این خانه خرامان و پاکشان قدم می زدم و با خود فکر می کردم که ای کاش همچین خانه‌ای در شهر ما بود تا پاتوقش می‌کردم، هر روز سری به آنجا میزدم و نفسی تازه می کردم و جانی دوباره می گرفتم.

خانه بهنام که حالا تبدیل به فضای اداری دانشگاه شده بود و خانه گنجه زاده ای که فضای کارگاهی دانشگاه بود و قدمت آن به دوره زندیه و قاجاریه بر می گشت. این خانه ها هم حس و حال مشابه چند خانه قبلی داشتند، چند دانشجوی معماری دیدیدم کهآنجا مشغول تحصیل بودند،چند دقیقه ای باهم مشغول صحبت شدیم، تصمیم به رفتن داشتیم از آنها خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم.

روز بعد تصمیم بر این شد که به که به موزه قاجار برویم. بیشتر از این که داخل این موزه توجه مرا به خود جلب کند بیرونش برایم جالب بود. زیبایی بصری این ساختمان زیبا، حیاط طولانی و بزرگ، حوض زیبایش و البته اطلاعات تصویری نوشتاری که از قاجار به دست آوردم برایم بسیار جالب بود. در کنار موزه قاجار مقبره الشعرای تبریز بود که مقبره شهریار بود. مجسمه این شاعر بزرگ در این مکان دیده می شد و البته شعرهای خطاطی شده که از دل سوخته ی شهریار برآمده بود.

در کوچه‌ها به دنبال خانه شربت اوغلی گشتیم و چند دقیقه‌ای هم در این خانه بودیم و داستان این خانه را از مسئولش پرسیدم که طولانی بودنش اجازه نوشتن به من نمی دهد. پس از آن بود که بزرگترین بازار سرپوشیده جهان رفتیم.

بازار گردی در بزرگ ترین بازار سرپوشیده جهان

مگر سفر بدون بازار می‌شود؟ اصلا سفر است و بازار شهرش. اصلا می‌گویند بروید بازار تا مردمش را بشناسید و ببینید مردمان یک شهر چگونه زیست می‌کنند.

بازار سرپوشیده تبریز

بازار تبریز بازار بزرگ به البته تودرتو و گیج کننده ای است که ما تا جایی که توان در پاهایمان بود گشتیم و دور زدیم و من یک جفت کفش چرم از این تودرتوها به رسم سوغاتی و یادگاری برای خودم خریدم. چند خرید دیگر داشتیم که با دوستان انجام دادیم.

جایی از تبریز که تعریفش را قبلا شنیده بودم بازار‌فرش بود. به آنجا هم رفتیم و خوش عطرترین چای عمرمان را خوردیم چایی که مزه اش تا ابد زیر زبان می ماند و رنگ و لعابی که همیشه در خاطرت می ماند. فرش تبریز از نمادهای تبریز است و بازار فرش آن فضایی بسیار جذاب دارد. تاجران ماهری که مشغول تجارت اند و در معامله بسیار منصف هستند. بازاری که غرق در هنر است، هنری که از دستان فرشبافان تبریزی جاری شده و اکنون باید نانی شود بر سفره ی این تاجران. فروشنده ها را می‌دیدم، مغازه های کوچک و بزرگ شان را، میوه فروشی هایی که به ترکی چیزی می گفتند که برایم آهنگین و دلنشین بود. چند ثانیه‌ای کنار هندوانه فروش ها نشستم و به کلامشان گوش دادم و فقط کلمه شیرین را فهمیدم.

یک چیز جالب دیگری که بازار تبریز داشت روی گشاده و خندان فروشنده ها و دکان دار ها بود، مهمان نوازی از چشمان و صورتشان مشهود بود. دلم می خواست موجودی کارتم بی نهایت بود و تا می‌توانستم خوب از این بازار خرید می کردم که تا سال های سال در خانه از جنس تبریزی داشته باشم. یک تکه از قلبم در بازار تبریز کنار آن پیرمرد فرش‌ فروش و داستان‌هایش ماند.

تمشک های وحشی در جنگل های ارسباران

روز آخر سفرم سری به جنگل های انبوه ارسباران زدم و محو زیبایی طبیعت و جنگل های کوهستانی آن شدم. این جنگل ها جان می داد برای یک زندگی پر از آرامش تا صبح ها با کره و ماست محلی از خودت پذیرایی کنی، سپس به دل کوه بزنی، آواز بخوانی و درخت ها جوابت را بدهند و حس کنی که آزاد ترین انسان جهان هستی.

سفرنامه ای کوتاه به تبریز

در جاده تمشک خوردم. در گویش لری به تمشک تیتر گفته می شود و طرفداران زیادی دارد ولی کمیاب است. در جنگل های ارسباران تمشک به وفور دیده می شود که مزه شیرین و کوهی اش اصالت خاصی دارد. فرصت کمی برای استفاده از این طبیعت بی نظیر داشتم. خیلی زود برگشتم تا سوار قطار شوم و سفر چند روزه ام را به یکی از زیباترین شهرهای ایران خاتمه بدهم. در قطار نشستم و یکی یکی عکس ها را نگاه کردم و هنوز ساعتی نگذشته بود دلم برای حال و هوای تبریز و آن کدو فروش بازار تنگ شد، بهش گفتم می خواهم ازت عکس بگیرم به افق خیره شد و لبخند ریزی زدم. همانطور که با حرکت قطار چشمانم گرم و بسته می شد، به این فکر کردم که تبریز در خاطر ما می ماند، برای همیشه.

بازار تبریز

 

 

۵/۵ - (۹ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *